بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 10
زندانیِ احوالِ بدِ خود شده ام
من تا به ابد،تابعِ بیخود شده ام
از دیوِ سخن های شما دل زده ام
باید به همان کلبه ی بودا بروم
باید که از این همهمه ها دور شَوم
با این دلِ تنها شده مخمور شَوم
باید که صدایم به مسیحا برسد
شاید تَهِ راهم به زلیخا برسد
شاید که خدا حافظه ام پاک کند
یا معجزه ای روی دلم خاک کند
تنها تنِ این تنگه ی تاریک منم
یک شاهدِ این رشته ی باریک منم
یک خسته دلی سنگ شده،سرخ و کبود
هرجا که نهادم قدمی،عشق نبود
معشوقه ی شب های سیاهِ دلِ من
تو شّادترین وسوسه ی باطلِ من
فکرم همه درگیرِ هوایت شده بود
لعنت به همین عشق و هوس،بعدِ ورود
لعنت به نگاهت که دلم را بِگِرفت
ای مرگ بر این دل که نشد محکم و سفت
تقدیر گر این است که بر دوش کِشَم
ای مرگ،تو را سخت در آغوش کشم
فاطمه_حسینی
اشتراک